باز نشر مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع آزاد است

Thursday 29 September 2011

خرعلی در آسمان


بار دیگر برادران برای بردنم به زندان به سراغم آمدند.نمی دانم به کدام زندان؟!
مادر شب پیش به ابوی گلایه کرده بود که اتاق های اختصاصی اوین جای مناسبی نیست و تخت و مبلمانش قدیمی شده اند. ابوی پس از قدری قرولند، زیر لب چشمی گفت واز اتاق خارج شدند.
مادر با چشمانی پر رضایت تبسمی کرد و گفت که نگران نباشم و پدرم حتمن سفارش خواهند کرد! 
هرچند به چشمان راننده و برادرانی که برای دستگیری ام آمده اند چشم بند زده اند ولی من براحتی می توانستم ببینم که مسیر اتومبیل بنز مشکی اطلاعات به سمت فرودگاه امام راحل است. فاتحه ای برای روح پر فتوح پدر معنوی ام خواندم و به راننده گفتم که تعجیل کند که از نماز ظهر عقب نیافتم!
دلهره تمام وجودم را گرقته بود. نمی دانستم مقصد کدام زندان است؟ آیا وسائل لازم برای اعتصاب غذا مهیا ست و با مجبورم پر خوری کنم و با اضافه وزن جنازه ام را روی دوششان بگذارم؟
لحظات به کندی می گذشت.
عقربه های ساعتم ده دقیقه به دوازده را نشان می داد که به فرودگاه رسیدیم. از اتومبیل پیاده شدم به برادران گفتم میتوانند چشم بند هایشان را باز کنند و بروند من باقی مسیر را خواهم رفت و خودم را تحویل برادران بعدی خواهم داد.
در ورودی سالن فرودگاه برادر حجت را دیدم. لبخندی زد و به طرفم آمد.
بسته ای را به طرفم دراز کرد وگفت: در این بسته  بلیط هواپیما، پاسپورت ات ، کارت اعتباری و مقداری پول نقد است. گقتم: آخه حجت جون اینجوری که نمی شه من باید میرفتم زندان! میگه همینه که هست. دستور رسیده بری زندانی در حومه لندن! تقصیر خودته اگر به حرف های جناب ابوی گوش می کردی الان وزیری چیزی بودی و با حانواده ی محترم عازم لندن بودی!
با دلی گرفته و بغضی فرو خورده بسته را گرفتم و وارد سالن شدم.
به بیت زنگ زدم و گفتم هماهنگ کنند و با پرواز بعدی به لندن بیایند تاکید کردم که وسایل اعتصاب غذا و لپ تاپم را فراموش نکنند.
حالا در ارتفاع سه هزار پایی (به نیت سه هزار ملیارد تومان صدقه) این چند سطر را می نویسم تا میلیون ها هوادار و رهروان من بدانند که چه حال دارم.
این ظالمان بدانند که در هیچ کجا نخواند توانست جلوی نوشتن و آپدیت کردن سایتم را بگیرند. بدانید که مومن مانند فولاد سخت است و استوار.گر ما ز سر بریده می ترسیدیم ...درجشن تولد سعید( امامی) نمی رقصیدیم
تا بعد
یا حق
خرعلی در آسمان.

1 comment:

حسن said...

واقعا از ته دل خندیدم
بسیار زیبا نوشته بودی
موفق و سربلند باشی