باز نشر مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع آزاد است

Wednesday 21 September 2011

حسن کچل در جمهوری اسلامی


روزی روزگاری امامی بود به غایت انقلابی وشر!
این امام رهروانی داشت که یک دل نه، صد دل در گروعشق او باخته بودند و چنان شیفته اش بودندکه اودر نزدشان به مرادی و شاید برتر از مراد، امامی و بعد ها بسان پیامبری ارتقاء یافته بود.
امام قصه ی ما، مانند دیگر امامان هزاران سال عمر کرد وآنچنان قدرت خود را گسترش داد که بر شمار جان نثارانش روز به روز افزوده شد.جان نثارانی که برای جلب رضایت او در ریختن خون از هم پیشی می گرقتند.
از آنجاییکه عزرائیل از هیچ جانی نمی گذرد، روزی به سراغ او هم آمد و به او شربت ارتحال نوشاند و خیل دلسوخته گان عاشق، برسرزنان و بی امام برجای ماند.

باری یکی از دلسوخته گان امام راحل، حسین کچل بود که بعد از رحلت جانگداز مرادش، آنچنان افسرده شد که  که گوشه ی عزلت گزید و دیگرهرگزاز خانه خارج نشد مگر برای ابتیاع وسایل نقاشی و دریافت حقوق و مستمری ماهانه ی خط امامی اش!
بیست سال گذشت و حسین کچل قصه ی ما در کنج خانه ی هزار متری اش فسیل میشد.
اهل خانه و دوستان آنچنان نگران حال و روزش بودند که به فکر چاره افتادند. حکیمی بود حاذق در دیار رفسنجان به نام اکبر عطار. به نزد او شتاقتند تا راهی یابند ونسخه ای گیرند که حسین کچل را چاره افتد و نگرانی زایل گردد.
حکیم نسخه ها داد و طراحی ها نمود، نمودنی!
دوستان به نزد حسین کچل بازگشتند و بدو گفتند: چه نشسته ای، که موسم انتخابات است و مردم خسته و به سر آمده از جور بی امامی، نام اورا فریاد میزنند و خواهان حضورتوهستند که تنها یادگار سیاسی امام راحلی و نامت شعار هر کوی وبرزنی ست!
حسین با چشمانی بی باور لب و لوچه اش را جمع کرد و گقت: من داستان حسن کچل را قبلاً شنیده ام و زود باور نیستم .میبایست چند تن از عاشقان واقعی امام راحل بیایند و شهادت دهند.
دوستان با عجله و سراسیمه به سراغ ملا محمد فیگور که به امام دوستی شهره ی شهر بود رفته و او را کشان کشان به سرای حسین آوردند. ملافیگور با عبا و ردایی بنفش به دیدار حسین رفت و با فن سخنوری و گفتمان خودشروع به مخ زنی حسین کرد.

ممدِ پر فريب و حيلت ساز
رفت نزد حسین و کرد آواز
گفت: به به، چقدر زيبايي
چه سري، چه ریشی، عجب پايي
کت و شلوارت سياه رنگ و قشنگ
نيست بالاتر از سياهي رنگ
گر رییس جمهورشوی تو در ایران
روح جدت ز تو شود شادان

با این ادا و اطوار ملا که دید توانسته کمی یخ تردید حسین را  ذوب کند و لب و لوچه حسین مقداری از هم باز شد به سخنان خود ادامه دادکه: مردم از تمام اقصا نقاط ایران چشم به تو دارند. چند روز پیش روح امام راحل به خواب چند تن از علما آمده و گفته ازحسین بخواهید که راه نیمه تمام مرا ادامه دهد و او تنها کسی است که میتواند.
حسین دستی به چیز خود کشید و گفت: باید فکر کنم.
صبح روز بعد دوستان به پیروی از پند حکیم رفسنجان، عکسی دونفره از امام راحل و حسین را بیرون اطاق خواب حسین قرار دادند. حسین که با پیژامه برای قضای حاجت و وضواز اطاق خود خارج می شد با دیدن تصویر امام حالتی روحانی گرفت و دست به آب را فراموش نمود. تصویر را برداشت آن را بوسید و به چشمانش کشید. ناگهان دید عکس دیگری از امام در آنسوی حیاط افتاده است، با عجله به آن سمت دوید پایش به آفتابه برخورد کرد و به زمین افتاد.تازه یادش آمد که برای چه کاری از خواب بیدار شده ولی عشق امام در او بیشتر از فشار معده و مثانه بود. در حال برداشتن عکس دوم و بوسیدن آن بود که عکس سوم رادر کناردرب ورودی دید، به آن سمت هروله کرد، در حال برداشتن عکس سوم بود که از لای درب باز حیاط عکس چهارمی را در کوچه دید.با عجله برای برداشتن عکس چهارم قدم در کوچه گذاشت بی آنکه بداند پیژامه در بر دارد و معده ای درحال اضطرار! به محض عبور از درب منزل و گام نهادن در کوچه صدای بسته شدن درب را از پشت سر خود شنید.با عجله به سمت در برگشت ولی تلاشش بی حاصل بود و درب باز نمی شد. زنگ زد، جوابی نشنید. اول با صدای آرام ولی پس از چند لحظه با مشت و لگد به جان درب افتاد ولی پاسخی در انتظارش نبود. یاد داستان حسن کچل اقتاد و اشک از چشمانش سرازیر شد. 
صدای ظریفی او را به خود آورد. صدای ملافیگور بود که با موتور گازی پشت سر او ایستاده بود و با لبخندی به پهنای صورتش به او اشاره کرد که سوار ترکش شود.حسین مستاصل از همه جا قبول کرده و سوار شد.بعد از ساعتی موتور سواری،  درخیابان ولی عصر بودند و در مقابل ساختمان جام جم!
 حسین با نگرانی پرسید اینجا چرا؟
ملا با لبخندی شیطنت آمیز پاسخ داد که برای مناظره به اینجا آمده اند.حسین با کمال ناباوری و دلهره گفت: ولی آخه، چیزه...ملافیگور به او اجازه تکمیل جمله اش را نداد و با فشار او را به داخل ساختمان هدایت کرد.
پس از چند دقیقه حسین کچل خود را در برابر دوربین و نورافکنهای آماده به کار میدید.زبانش بند آمده بود. صدایی را از فاصله ی دوری شنید که میپرسید :برنامه و هدف شما برای شرکت در انتخابات چیست؟
خواست چیزی بگوید ولی نتواست. همه ی نگاه ها به او بود. سعی کرد خود را جمع و جور کند. سخن چنین آغاز کرد: بسم الله الرحمن و الرحیم و قاسم الجبارین. امام راحل همه چیز ما بود و همه چیز ایران و اسلام. ما باید به دوران اوج و طلایی امام برگردیم. ما باید الگوی خود را عملکردمان در دهه ی طلایی 60 قرار دهیم. ولی من چیز دارم و فعلاً باید برم.
دوربین ها و نورافکن ها خاموش شدند. شب در خیابان ولی عصر و دیگر خیابان ها هیاهو بود همه جا روشن و سبز رنگ!
حکیم رفسنجان فکر همه جا را کرده بود. چلچراغ ها، پوسترهای رنگی وصدای موسیقی همه جا را گرفته بود. جوانان شهر راضی از فرصت بدست آمده برای ابراز احساسات فروخورده، هلهله کنان دستبند های سبزشان را به هم نشان می دادند وهمزمان  در آنسوی شهرحکیم رفسنجان، دندان قروچه اش را  به رخ حریفان دیرین می کشید.
روز موعود فرا رسید و فراخوان حضوری میلیونی برای صف قطار بازگشت انقلاب به دوران طلایی اش و خیل جوانانی که نمی دانستند سرانجام این سیرک چه خواهد شد و آخرین سرمنزل این قطار کدام است.
فریادهای شادی به رای کاغدی مبدل شد و صندوق های رای به اسارت ولی فقیه درآمدند.
به تقلب نام حسین را به مموت تغییر دادند و مردم ناخرسند از این معامله به خیابان آمدند  متحیرو خمشگین.
همه جا فریاد بود و آتش!
جوانانی که بلیط قطار بازگشت به دوران طلایی را در دست داشتند به ناگاه می شنیدندکه با آن بلیط فقط می توانند سوار کشتی ولایت شوندکه به سمت مقصدی نامعلوم بادبان ها را برافراشته است.هر معترضی را به درون آب می انداختندتا جای کافی برای دیگران باز شود.
ملافیگور بوق حرکت کشتی را به صدا دراورد و چشمکی زد.اکبر عطار در گوشه ی عرشه کشتی تبسمی بر لب به نقشه ی کاغذی ِروبروی خود خیره شده بود.
در این هیاهو و شلوغی حسین به کمک کلید سازی درب منزل را گشود بدرون رفت با عجله برای رفع حاجت اقدام کرد. کنار درب دستشویی، عکسی از امام راحل توجه اش را جلب نمود، گامی به سوی تصویر برداشت ولی ناگهان همانجا ایستاد، فکری کرد و باخود گفت: انسان عاقل دوبار از یک امام گزیده نمی شود. آفتابه را برداشت و خونسرد با پای راست آنچنان که سنت است وارد شد.
 صدای گلوله و ندای مردم در سر و صدا و آشوب درون گم شد.  

No comments: