باز نشر مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع آزاد است

Monday 31 October 2011

دکتر خرعلی در نمایشگاه مطبوعات

دیروز از تو خونه نشستن حوصله ام بد جور سر رفته بود. گفتم یه سر برم نمایشگاه مطبوعات ببینم اوضاع در چه حالیه؟!
یک کت وشلوار گشاد که تازه خریده ام، را پوشیدم. باید بگم که این کت و شلوار روهر وقت می پوشم همه میگن چرا اینقدر لاغر شدی؟! و من کلی حال میکنم و با تواضع جواب میدم که به هرحال اثرات زندان رفتن و اعتصاب غذاست دیگه! و طرف هم میگه آفرین به غیرت و شجاعت ات دکتر! و کلی خوش به حالم میشه!
نمایشگاه خیلی شلوغ نبود هیچکس هم تحویلم نگرفت. گفتم بهترین جا برای جلب نگاه ها انتشارات سپاه ست. رفتم اونجا، چند نفری که اونجا بودند خودشون رو به اون راه زدند که انگار اصلن منو ندیدند. دیدم حمید داوود آبادی یک کتاب گرقته دستش و یه گوشه ایستاده - حمید مثل خودم از بسیجی های خیبره وتا حالا دو سه بار گیر کارهاشو باز کردم- یواش رفتم پشت سرش یه پس گردنی زدم پس کله اش! یکه خورد و برگشت تا منو دید اخم هاشو ریخت توهم و گفت: تواینجا چکار میکنی؟! گفتم هیچی اومدم حالت رو بگیرم بدبختِ ساندیس خور! گفت : بی خیال باز مثل دفعه قبل دلخور میشی میری پیش ابوی چقلی مارو میکنی! گفتم نه جان تو این دفعه خیلی مهمه و باید انعکاس زیاد خبری داشته باشه، ولی نامردی نکنی سوال های سخت بپرسی! نیشش باز شد! فهمیدم زیاد بدش نمیاد جلوی دیگران پوز منو بزنه!
سریع به نوچه هاش دستور داد غرفه رو شلوغ کنند، میکروفون و بلند گو و بقیه وسایل لازم هم در عرض نیم ساعت آماده کردند و مصاحبه ی مثلن فی البداهه ی ما شروع شد.
نامرد تا دید جمعیت جمع اند خواست ادای بازجوهای اوین رو در بیاره غافل از اینکه این دوره ها را من پیش سعید(امامی) گذراندم.
 از من در مورد خاک سرخ قشم پرسید.
 منم در جوابش گفتم: من تا حالا قشم نرفتم هر وقت هم میرم دُبی وهواپیما از بالای قشم رد میشه چشمامو می بندم. تازه اسم پدر من ابوالجاسم است و اسم پدر آن دزد بیشرف ابوالعبود است شاید ابوی بنده، ابوی ایشان را بشناسند ولی بنده ایشان نیستم. جمعیت کِر و کِر بهش خندیدند.
 وقتی دید حسابی ضایع شده گفت: اگه راست میگی بگو ببینم ولی فقیه تو کیه؟
 گفتم: هرکی بابام انتخاب کنه!
 گفت یعنی چی؟ مگه میشه؟
 گفتم آره دیگه ابوی همه کاره ی مجلس خبره گان هستند و ایشون هرکس رو انتخاب کنند ولی فقیه خواهد بود.
 با بیشرمی میخواست منو آچمز کنه گفت خوب اسمش چیه؟
 راستش یادم رقته بود ولی خودم رو نباختم گفتم اول امام راحل بعد آقای خامنه ای و بعد هم شاید صد نفر دیگه انتخاب بشوند(توی پرانتز بگم که وقتی پدرم این مصاحبه رو شنید کلی بد وبی راه بارم کرد که ملعون اگر عمر عادی هر ولی فقیه صد سال باشد به حساب تو یعنی عمر نظام ما فقط 10 هزار سال خواهد بود و من دیدم راست میگویند ایشان و چه سوتی بدی دادم).
چند تا جغله هم که فکر میکردند جدی جدی باید حال منو بگیرند پریدند وسط و در مورد حمایت آمریکا ازمن و اصلاح طلبها پرسیدند که حالشون رو گرفتم .
 باصدایی بلند و خشن داد زدم آمریکا هیچ غلطی نمی تونه بکنه . اگر قراره این نظام ضربه ای بخوره از این آخوندهای اختلاس گر، مفت خور و دین فروش است البته نه امثال پدر من که بنده ی خدا با همه ی این مسوولیت های دشوارو سنگین، بعد از ظهرها میره نمک میفروشه و شب ها خیابون ها رو جارو میکنه تا بچه هاشو بفرسته دانشگاه  دکتر مهندس کنه!
دیدم نامردها دارند بحث رو منحرف میکنند که حال منو بگیرند.
میکروفون رو بزور گرفتم و با فریادی رسا اعلام کردم :مسیر ما اسلام و مسیر ائمه هدی علیهم السلام است . امام خمینی ...(با آوردن نام امام راحل همه مجبور به گفتن سه بار صلوات شدند و من با استفاده از این فرصت از غرفه بیرون زدم).
داوود آبادی چند دقیقه بعد زنگ زد که کجایی؟ چرا جر زدی؟ تازه سوال های سخت مونده بود! گفتم همین ده دقیقه کار منو راه میندازه! آپلودش میکنم تو یوتیوب و کلی میشه در موردش مطلب نوشت. خیلی دمق شد. با دلخوری گفت لااقل یک دست از اون کت و شلوارهای گشاد برا من هم بگیر. گفتم باشه. ولی مگه تو هم قصد داری اعتصاب غذا کنی؟! زد زیر خنده و گفت خدا را چه دیدی شاید لازم شد. 
قیافه حسین جان(شریعتمداری) بعد از دیدن این فیلم تماشایی خواهد بود.

No comments: